پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو ، روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد. وبلاگ شخصی «مرضیه الهی خیبری »...
ما را در سایت وبلاگ شخصی «مرضیه الهی خیبری » دنبال می کنید
برچسب : داستان کوتاه دسته گل آبی,داستان کوتاه دسته گل, نویسنده : 5beshnuob بازدید : 206 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 11:06